Introduction to the story of sweet blood. part :{۴}
گوجو اخمی روی لب هایش جاری شد و گفت:
_ قاتل؟! یعنی داری به من تهمت قاتل بودن میزنی کانوروماشی؟!
ساکارا به چهره ای عبوس گفت:
+ یادت باشه که اگه باز هم سعی کنی منو بکشی خودت هم میمیری مگه اون قرار داد رو فراموش کردی؟
گوجو با چهره ای تلخ و عصبی گفت:
_ هر موقع دلت میخواد حرف های مزخرف به زبون بیار من قاتلی برای کشتن تو نفرستادم!
ساکارا با عصبانیت از اتاق خارج شد و در را محکم به هم کوبید .
گوجو یقه لباس آن خون اشام رو گرفت و گفت:
_ رئیس تو من هستم درسته؟ کی بهت این اجازه رو داد با بی عقلی جان من رو به خطر بندازی ابله؟!
خون اشام با صورتی پر از خون گفت: گوجو ساما ... من رو ببخشید.. فکر کردم اگه کانوروماشی بمیره همه مشکلات حل میشه ..
گوجو با عصبانیت بلند فریاد زد :
_ تو یک احمقی که باید بمیره !!
مگومی!! بیا این بی عرضه رو به اتاق شکنجه ببر حداقل از شر اینجور سرباز های بی مصرف راحت بشم !
مگومی در اتاق را باز کرد و تعظیمی کرد و دو سرباز وارد اتاق شدن و اون خون اشام پست رو با خودشان بردن به اتاق شکنجه تا درس عبرتی برای همه بشه .
گوجو به اتاق مهمان قصر رفت و روی مبل رو به روی کانوروماشی نشست .
ساکارا با پوزخندی شیطانی بر لبانش گفت:
+ میخوام به تمام بلا هایی که در این چند ساله سرت آوردم اعتراف کنم احمق مو سفید ..
گوجو تیک عصبی گرفت و گفت:
_ بگو تا منم یه سناریو دیگه برای مرگت بسازم
ساکارا گفت:
+ یادته چند سال پیش یک روباه سفید گرفته بودی ولی شب بعدش جنازشو پیدا کردی؟
اونو من کشتم
تازه کجاشو دیدی چند سال قبل هم من به انبار شما حمله کرده بودم
دوست دخترت رو من کشتم
دیشب هم من تو قهوت ادرار سگ ریختم
تازه خبر نداری پشت موهات رو با رنگ قرمز کردم
گوجو با عصبانیت رفت جلوی آینه و به موهایش نگاه کرد ، هیچ رنگی روی موهایش نبود .
ساکارا قهقهه ای زد و روی مبل دراز کشید و گفت:
+ وای ... تو چقدر احمقی !!
گوجو یقه ساکارا رو گرفت و گفت:
_ زمین آسمان هم عوض بشن من از تو متنفرم!!
ساکارا با پوزخند گفت:
+ چقدر در این موضوع شبیه همدیگه هستیم مو سفید احمق ..
{Fanfic Gojo Satoru Vampire}
_ قاتل؟! یعنی داری به من تهمت قاتل بودن میزنی کانوروماشی؟!
ساکارا به چهره ای عبوس گفت:
+ یادت باشه که اگه باز هم سعی کنی منو بکشی خودت هم میمیری مگه اون قرار داد رو فراموش کردی؟
گوجو با چهره ای تلخ و عصبی گفت:
_ هر موقع دلت میخواد حرف های مزخرف به زبون بیار من قاتلی برای کشتن تو نفرستادم!
ساکارا با عصبانیت از اتاق خارج شد و در را محکم به هم کوبید .
گوجو یقه لباس آن خون اشام رو گرفت و گفت:
_ رئیس تو من هستم درسته؟ کی بهت این اجازه رو داد با بی عقلی جان من رو به خطر بندازی ابله؟!
خون اشام با صورتی پر از خون گفت: گوجو ساما ... من رو ببخشید.. فکر کردم اگه کانوروماشی بمیره همه مشکلات حل میشه ..
گوجو با عصبانیت بلند فریاد زد :
_ تو یک احمقی که باید بمیره !!
مگومی!! بیا این بی عرضه رو به اتاق شکنجه ببر حداقل از شر اینجور سرباز های بی مصرف راحت بشم !
مگومی در اتاق را باز کرد و تعظیمی کرد و دو سرباز وارد اتاق شدن و اون خون اشام پست رو با خودشان بردن به اتاق شکنجه تا درس عبرتی برای همه بشه .
گوجو به اتاق مهمان قصر رفت و روی مبل رو به روی کانوروماشی نشست .
ساکارا با پوزخندی شیطانی بر لبانش گفت:
+ میخوام به تمام بلا هایی که در این چند ساله سرت آوردم اعتراف کنم احمق مو سفید ..
گوجو تیک عصبی گرفت و گفت:
_ بگو تا منم یه سناریو دیگه برای مرگت بسازم
ساکارا گفت:
+ یادته چند سال پیش یک روباه سفید گرفته بودی ولی شب بعدش جنازشو پیدا کردی؟
اونو من کشتم
تازه کجاشو دیدی چند سال قبل هم من به انبار شما حمله کرده بودم
دوست دخترت رو من کشتم
دیشب هم من تو قهوت ادرار سگ ریختم
تازه خبر نداری پشت موهات رو با رنگ قرمز کردم
گوجو با عصبانیت رفت جلوی آینه و به موهایش نگاه کرد ، هیچ رنگی روی موهایش نبود .
ساکارا قهقهه ای زد و روی مبل دراز کشید و گفت:
+ وای ... تو چقدر احمقی !!
گوجو یقه ساکارا رو گرفت و گفت:
_ زمین آسمان هم عوض بشن من از تو متنفرم!!
ساکارا با پوزخند گفت:
+ چقدر در این موضوع شبیه همدیگه هستیم مو سفید احمق ..
{Fanfic Gojo Satoru Vampire}
۷.۲k
۲۵ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.